مولای من سلاماینکه معنای «مولا» در ذهن من دقیقاً مترادف نیست با آنچه که در
پانصد و
بیست و
دومین هفته قبل میگفتم احتمالاً دور از ذهن نیست. سالک، سالک نیست اگر بعد از یک دهه همانجا باشد که بود. نه فقط کلمه «مولا» که به گمانم هیچ کلمهای امروز در همان معنا نیست که یک دهه قبل بود. نه «خود» و نه «خدا» و نه «جهان» و نه «ایمان» و نه هرآنچه میان و فرای اینهاست. اما واقع این است که نمیدانم اینجا که اکنونم چقدر از آنی است که باید باشم. الغرض
جمعه پانصد و بیست و دوم به تاریخ هفدهم تیرماه سال یک به سر رسیدآقای من ...قحط معاشر است. حسرت
معاشرت شاد بر دلم مانده.ذوق کلام نیست. حق بدهید، این نوشتار یکسویه و بیپاسخ از جانب کسی که باورش به ثواب و صواب و طمعش به اجر نیست مثل جویدن لقمه در کام بی بزاق است! من بر این بیپاسخی مدید قانع نیستم و مینویسم که حجت بر پس از من تمام شود. اگر این صراط آنی است که میشود یک دهه سلام گفت و علیک نشنید. اگر جنابتان آنچنان نیستید که میشود نادرترین سلسله نامه مانده از خلق با بیاعتنا گذاشت، بگذار لااقل آنان که پس از من در این وادی قدم میگذارند، راه به مقصود نزدیکتری را طی کنند. سرت سلامت ... دلتنگ ِمدیدم. جمعه سیصد و بیستم و پنجم: فرسودگی...
ما را در سایت جمعه سیصد و بیستم و پنجم: فرسودگی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : jomenevisi بازدید : 110 تاريخ : پنجشنبه 23 تير 1401 ساعت: 9:25